آمين دعايم باش… قسمت شانزدهم
رویم را برمیگردانم تا نم اشک گوشهی چشمم را نبیند. پسرک لاغری که لباس کار سفیدی پوشیده نزدیک میز میشود و منوی بزرگی را به سمت شاهین دراز میکند و میگوید:
_سفارشتونو بفرمایید
شاهین که با دست چپش روی پای دراز شدهاش ضرب گرفته، دست راستش را به طرف من دراز میکند و میگوید:
_هر چی خانوم خواستن بیار
انگار از دیدن درد و غم من دارد لذت میبرد! بدون اینکه حرکتی کنم زیر لب میگویم:
_من چیزی نمیخورم
_نکنه روزه ای؟
از تیکهی مثلا بامزهای که انداخته خودش ذوق میکند و با قهقهه میخندد و دو تا دیزی سنگی با مخلفات سفارش میدهد. کاش نیامده بودم!
انگار از دیدن سکوتم متوجه رنجشم میشود، به سمتم میچرخد و میگوید:
_خب! بگو ببینم… دقیقا از من چی میخوای سایه؟
با استیصال نگاهش میکنم و دستان عرق کردهام را در کمال ناشی گری با لباسم خشک میکنم و میگویم:
_فقط میخوام این خرت و پرتا رو برگردونی بهش
و به جعبه اشاره میکنم. با دیدن وسیلهها سوتی میکشد و کنجکاو میپرسد:
_چی هست؟!
_تمام یادگاریها و هدیههای حنیف!
گویی جا میخورد! نیشخندی ضمیمهی صورتش میکند. دوباره تکیه میدهد و دستش را با بی قیدی در موهای بالا زدهاش فرو میکند، شانهای بالا میاندازد:
_مثلا که چی؟ فکر کردی اینا رو میذاره گوشهی اتاقش و هر روز صبح چشمش به جمالشون روشن میشه و عذاب وجدان میگیره که با تو چیکار کرده؟ یا نه؛ خیال کردی دلش برات تنگ میشه؟! شما دخترا چرا انقدر رویاپرداز و رمانتیکین؟ نمیفهمم بخدا
از این خونسردی و لحن نیشدارش عصبی میشوم ،با حرص میگویم:
_یهو بگو احمقین. به بقیه کاری ندارم اما آره؛ من یکی هستم… اگه نبودم حالا وضعم این نبود!
دقیق نگاهم میکند و لحنش مهربان میشود:
_چرا جوش میاری سایه؟ من اینا رو واسه خودت میگم، هر چند تو هیچ وقت به حرفای من گوش نکردی
_کدوم حرفا؟
غذا را میآورند و و شروع به چیدن میکنند. پسرک میپرسد:
_چیز دیگهای نمیخواید؟
_نه دستت درد نکنه. بیا جلو سایه، دیزی رو باید داغ خورد
_گفتم کدوم حرفا شاهین؟
آب دیزی را توی کاسهی خوش رنگ فیروزه ای میریزد و همانطور که شروع به کوبیدن محتویاتش میکند میگوید:
_من همون موقع هزار تا آلارم بهت میدادم، ولی تو چیکار کردی؟ هیچی… چون عاشقی یا هر چیز دیگهای کورت کرده بود. چقدر بهت گفتم ازش بپرس، ازش بخواه، اصلا باهاش در مورد یه چیزایی خیلی رک و جدی حرف بزن و از این داستانها اما تو… مثل کبکِ زیر برف بودی سایه خانم! شایدم بخاطر همین رودست خوردی. برای من احوال الانت خیلی غیر قابل پیش بینی نبود!
پر بیراه هم نمیگوید، من مثل کور و کرها مومی شده بودم در دستهای قدرتمند حنیف که هر وقت میگفت باید خم و راست میشدم. حسرت عمیقی بند بند وجودم را میگیرد. کاش حداقل شاهین حماقتهایم را به رویم نمیآورد.
برگ ریحانی را روی بینیام میچرخاند و دوباره پرتم میکند سر سفره.
_کجایی بابا؟
_هان؟….هیچی همین جا. شاهین؟
_هوم
_حالا من باید چیکار کنم؟
_الان باید عین یه دختر خوب غذات رو بخوری تا بشه رو بقیهاش فکر کرد.
لقمهی کوچکی به سمتم دراز میکند، از آینهی دق بودن خوشم نمیآید. دستش را پس نمیزنم و لقمه را میگیرم. برخلاف او با بی میلی شروع به خوردن میکنم.
میگوید:
_ببین سایه، اوکی. من اینا رو میبرم و همون کاری رو میکنم که تو میخوای اما واقعیت اینه که تو اول باید یاد و خاطرههای حنیف رو بریزی دور. دقیقا عین همین خنزل پنزلها
_دارم همهی سعیم رو میکنم… سخته شاهین!
_اولش همیشه سخته ولی باید بتونی. زندگی خیلی بازیهای عجیب و غریبی داره، تو هنوز اول راهی! نمیشه با دوتا سیلی از روزگار به دل گرفت. در ضمن یه پیشنهادم برات دارم
_چی؟
_میتونی همزمان که پروندهی حنیف رو میبندی، جاش رو پر کنی!
متعجب میپرسم:
_با چی؟
میخندد و جوابی میدهد که هم به عقل او و هم خودم شک میکنم:
_دست شما درد نکنه، حالا دیگه من “چی” شدم؟
غذا چنان میپرد توی گلویم که به سرفه میافتم.
_چت شد؟ شوخی هم نمیشه باهات کرد؟!
با دستمال دور دهانم را پاک میکنم و میایستم روی تخت! از بالا نگاهش میکنم و جدی میگویم:
_شوخی بی مزهای بود
_حالا چرا بلند شدی؟ بشین هر وقت موقع رفتن شد خودم میرسونمت
_خودم بلدم برم
لجم را درآورده… اصلا من چرا باید با او ناهار میخوردم؟! چند قدم که برمیدارم میگوید:
_سایه، میدونم تو چه شرایط برزخی هستی! یه بار تجربهش کردم… هر تایمی که خوب نبودی و دلت خواست با کسی درددل کنی، روی من حساب کن؛ البته اگه به عنوان یه دوست قبولم داری! من همیشه در دسترسم، برعکس حنیف…
چیزی نمیگویم. پشت به او میکنم و روی سنگ ریزهها راه میروم و موجی از افکار مختلف به سرم هجوم میآورد.